• جریان فکری- سیاسی عثمانی

تفکر عثمانی، یکی از مهم ترین مؤلفه های اثرگذار بر تاریخ صدر اسلام است که پس از قتل عثمان با جبهه گیری بنی امیه آغاز شد و به تدریج در دوران حکومت امام علی (ع) و دوران امام مجتبی (ع) و پس از ایشان به وسیله بنی امیه مستمسک قرار گرفت و توسعه یافت. این تفکر، ابزاری مناسب برای پیشبرد اهداف سیاسی بنی امیه به دست می داد لذا با ترویج این عقیده و دامن زدن به آن، توانست در گردش فکری و سیاسی جامعه از مسیر اصلی، نقش بسزایی ایفا کند. تفکر عثمانی به عنوان یکی از اصلی ترین جریان های فکری موجود در جامعه مسلمان صدر اسلام، خاستگاه جریان های فکری سیاسی واجتماعی متعددی شد که نمود آن را می توان در فاجعه عاشورا مشاهده کرد. تفکر عثمانی در عراق اثر گذاشت و بر اساس گزارش های تاریخی، از دوران امامت امام علی (ع) با توجه به وجود بستر مناسب و بافت جمعیتی ویژه، مجال ظهور یافت، به طوری که در جریان مخالفت با امام علی (ع)، بصره تحت تأثیر تفکر عثمانی قد علم کرد و قامت مخالفت برافراشت.

 

بافت جمعیتی خاص کوفه و بصره که به صورت لشکر شهر تولد یافته بود، خاستگاه مناسبی برای به هم ریختگی اوضاع فکری- فرهنگی بود. شیخ مفید، به خوبی اوضاع اجتماعی- فرهنگی عراق را با توجه به دسته بندی یاران امام مجتبی (ع) ترسیم می نماید. ایشان گروه بندی اصحاب امام را این گونه معرفی می کند:

 

گروه اول، شیعیان امام علی (ع) بودند که به امامت ایشان و جانشین منسوبشان ایمان و اعتقاد داشتند؛

 

گروه دوم، خوارج بودند که علاوه بر انحراف از مسیر آل علی (ع) و مخالفت با ایشان و جانشین منسوب ایشان یعنی امام مجتبی (ع)، مخالف شدید سیاست های دستگاه بنی امیه بودند؛

 

گروه سوم، کسانی بودند که بدون قید و بند سیاسی به دنبال غنیمت آمده بودند؛ گروه چهارم، عوامی بودند که در گیرودارهای سیاسی سرگردان بودند؛

 

گروه پنجم، مردمی بودند که بر اساس تعصبات قبیلگی برجای مانده از دوران گذشته و بدون توجه به آموزه های دینی تابع رئیس قبیله بودند.[۱]

 

در این میان، گروه سوم به دلیل اهتمام حاکمیت اسلامی به فتوحات و توسعه جغرافیایی سرزمین های اسلامی، از سایر گروه ها بیش تر بودند. این گروه سرگردان، به تدریج از تبلیغات ضد آل علی (ع) بنی امیه اثر پذیرفتند. وجود جمعیت زیاد آنان به ویژه در عراق به همراه اوضاع نابه سامان آن، در نوع رفتار و کردار سیاسی- اجتماعی و فکری مردم اثر گذاشت، به گونه ای که حکومت امام علی (ع) را دچار چالش های جدی ساخت. زبان گلایه امام از مردم شاهد این اوضاع فکری- سیاسی است که آن را در خطبه های نهج البلاغه [۲] می توان مشاهده کرد. در چنین فضای غبارآلودی، تفکر عثمانی توانست رشد یابد و در نهایت با ضعف به وجود آمده، امام را به صلح با معاویه مجبور نماید. در واقع جریان صلح را یکی از دستاوردهای تفکر عثمانی می توان دانست. عثمانیه، اصطلاحی سیاسی و در حقیقت نام فرقه ای است که به ماجرای کشته شدن عثمان و و رخدادهای پس از آن منتسب است. بنی امیه که پرچم خون خواهی عثمان را افراشتند، داعیه دار حرکت عثمانی بودند و با این حرکت، کارآمدترین شکاف را بر پیکر جامعه مسلمان وارد آوردند به گونه ای که این جدایی، زمینه ساز درگیرها و وقایع بعدی شد.[۳]

 

آن ها معتقدند که عثمان مظلومانه کشته شد و امام علی (ع) مخفیانه با دیگر متحصنان شورشی، هم کاری کرده و یا رهبری آن را به عهده داشته است.[۴] به نظر عثمانیه، تمام کسانی که در واقعه شورش علیه خلیفه سوم دست داشتند، مجرمند و باید قصاص شوند. لذا امام علی (ع) نیز مجرم بوده و خلافت او به دلیل مخالفت و بیعت نکردن گروهی از مسلمانان شام و بصره، مشروعیت نداشته و دوران خلافت او جز دوران فتنه نام دیگری ندارد و عثمان در فضیلت، بر امام علی (ع) برتری دارد![۵] به کسانی که دارای چنین تفکری بودند عثمانی و شیعه عثمان می گفتند.

 

پس از شهادت امام علی (ع) فرزند بزرگوار ایشان رهبری جهان اسلام را بر عهده گرفت. تلاش های اولیه امام در روزهای نخستین حکومت، حل چالش های موجود بود که در واقع زاییده تفکر عثمانی اموی بود. ادعای خلافت معاویه در شام بر جامعه اسلامی، در حالی بیان شد که امام مجتبی (ع) به حکومت رسیده و باقی مانده انصار و مهاجرین در کوفه، به همراه مردم عراق و نواحی شرق سرزمین های اسلامی، با ایشان بیعت کرده و به حکومت ایشان گردن نهاده و ایشان را به عنوان خلیفه مسلمانان پذیرفته بودند. کوفیان که دوران خلافت امام علی (ع) را درک کرده و با توجه به عملکرد خلیفه سوم، مخالف جدی وی به شمار می آمدند، در کنار امام مجتبی (ع) قرار گرفتند. امام نیز در اولین حرکت، با خطبه های روشن گر خود برای خنثی سازی تفکر عثمانی اقدام کردند. مسعودی خطبه حضرت را این گونه نقل می کند:

 

ما دسته رستگار خدا و کسان نزدیک پیغمبر خدا (ص) و اهل خاندان پاک و پاکیزه او و یکی از دو وزنه هستیم که پیمبر خدا (ص) به جا گذاشت. وزنه دیگر کتاب خداست که شرح همه چیز در آن هست و باطل از پیش و پس بدان درنیاید و در همه چیز اعتماد بدان است و ما از تأویل آن بی خبر نیستیم بلکه حقایق آن را به یقین می دانیم. پس اطاعت ما کنید که اطاعت ما واجب است که قرین اطاعت خدا و پیغمبر و کارداران است. اگر در چیزی خلاف کردید، آن را به خدا و پیمبر او ارجاء دهید. کسانی که کیفیت آن می جویند اگر به پیغمبر و کارداران خویش رجوع می کردند، مطلب را از آن ها فرا می گرفتند. مبادا به صدای شیطان گوش دهید که او دشمن آشکار شماست و چون دوستان شیطان می شوید که به آن ها گفت: «امروز از این مردم کسی بر شما غالب شدنی نیست و من پناهدار شمایم»، و چون دو گروه با هم بر خورد کردند روی گردانید و گفت: «من از شما بیزارم؛ من چیزی می بینم که شما نمی بینید.» آن گاه دست خوش نیزه و شمشیر و گرز و تیر شوید و از آن پس کسی که از پیش ایمان نیاورده و در ایمان خود خیری نیندوخته، ایمانش سودش ندهد و خدا بهتر داند.[۶]

 

امام با درک درست از اهداف جریان عثمانی به رهبری معاویه در تحریک جامعه اسلامی و تحدید افکار عمومی جامعه به اثرپذیری و تغییر در نوع نگرش به مباحث حاکمیتی و رهبری، نقطه ثقل سخنان و فعالیت های خود را در پیش گیری و رفع انحرافات فکری جامعه متمرکز می کند و با یادآوری نسب خود و نزدیکی به رسول خدا (ص)، خلافت را حق فرزندان پیامبر (ص) و خود می داند و آنچه را که پس از رحلت رسول خدا (ص) اتفاق افتاد، ظلم بر خود دانستند. روایاتی که از امام حسن (ع) در موضوع اهل بیت (علیهم السلام) و امامت رسیده است، منعکس کننده مهم ترین مسائل و مباحث در گفتمان فکری است؛ طرح کلیاتی مبتنی بر جایگاه اهل بیت (علیهم السلام) به ویژه نقل مستقیم روایات پیامبر (ص) از یک سو و روایاتی که در رویارویی با تبلیغات شدید و سوء، به توصیف ویژه از شخصیت امیرمؤمنان (ع) و معرفی منزلت ایشان می پرداخت. و نیز روایاتی را که به طور ویژه، متضمن معرفی ابعادی از جایگاه شخص امام حسن (ع) و تبیین مواضع ایشان بود از سوی دیگر، می توان در جهت روشن گری افکار جامعه و تأکید بر بعد صیانت از انحرافات فکری موجود دانست. ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه، به گفت گویی از امام مجتبی (ع) و معاویه اشاره می کند که در واقع می توان آن را فصل الخطابی در فعالیت های فکری- فرهنگی امام (ع) در نگهداری جامعه از فروریختگی فکری و سیاسی و صیانت از جایگاه رهبری و تأکید بر حق خلافت اهل بیت (علیهم السلام) دانست:

 

به سبب ترسی که از منافقین و احزاب داشتیم تحمل کردیم و چیزی ابراز نکردیم تا این که امروز گرفتار تو شدیم؛ کسی که هیچ سابقه ای در دین ندارد و پدرش بدترین دشمن رسول خدا و کتاب او بوده است.

 

آن گاه امام از او خواستند تا همراه با دیگر مردم که با او بیعت کردند، بیعت کند. معاویه در پاسخ به برخورد امام با واقعه سقیفه نوشت:

 

بدین ترتیب تو به صراحت ابوبکر و عمر و ابوعبیده را متهم ساختی، نه تنها آنان که صلحای از مهاجرین و انصار را؛ اکنون ما فضل و سابقه شما را انکار نمی کنیم. آن روز این گروه چنین تشخیص دادند که آنان را برای حفظ اسلام برگزینند نه شما را؛ امروز نیز اختلاف میان من و تو، همان اختلاف میان ابوبکر و شما پس از وفات رسول خداست. اگر می دانستم که رعیت داری تو، هواداری ات از امت، سیاست خوب، قوت فراهم آوردن مال و برخوردت با دشمن از من قوی تر است، با تو بیعت می کردم؛ اما من حکومتی طولانی داشتم، تجربه بیش تری دارم، از نظر سنی نیز از تو بزرگ ترم. سزاوار است تو حاکمیت مرا بپذیری. اگر چنین کنی، پس از خودم، حکومت را به تو واگذار خواهم کرد و از بیت المال عراق مال فراوانی به تو خواهم بخشید و خراج هر کجای عراق را طلب کنی، در اختیارت خواهم گذاشت.[۷]

 

در گزارشی دیگر آمده است که امام مجتبی (ع) فرمود:

 

روزی رسول خدا (ص) درخطبه خود، پس از ستایش خداوند فرمود: «ای مردم! گویا وفاتم نزدیک است و به سوی خدا فراخوانده می شوم وباید اجابت کنم. من در میان شما دو گوهر گران بهاکتاب خدا و اهل بیتم- را به جا می گذارم که اگر به آن دو تمسک جویید، هرگز گمراه نشوید. پس، از ایشان بیاموزید و به ایشان یاد مدهید؛ زیرا از شما داناترند. زمین از ایشان خالی نمی ماند؛ وگرنه زمین اهل خود را فرو خواهد برد.» سپس فرمود: «خدایا می دانم که دانش نابود نمی شود و پایان نمی پذیرد و تو زمین را از حجت بر بندگانت خالی نمی گذاری؛ یا آشکار است و پیروی نمی شود و یا پنهان است و بی نام و نشان؛ تا حجتت باطل نگردد و اولیایت پس از هدایت گمراه نشوند. که ایشان در شمار، کم ترین، و در منزلت نزد خدا برترین هایند.» چون از منبر پایین آمد عرض کردم: «ای رسول خدا، آیا شما خود حجت خدا برخلایق نیستید؟» فرمود: «حسن جان خدا می فرماید:" همانا تو بیم دهنده ای و برای هر مردمی هدایت کننده است (رعد: ۷)" من بیم دهنده ام و علی هدایت کننده است. عرض کردم: «ای رسول خدا، فرمودید زمین از حجت خالی نمی ماند؟» فرمود: «آری! علی امام وحجت پس از من است و تو حجت و امام پس از اویی وحسین (ع) امام وحجت پس از توست و.. .»[۸]

 

این اسناد، گویای نکات دقیقی از تفکرات مخرب عثمانی علیه خلافت امام مجتبی (ع) است. با توجه به نوع ادبیات برجای مانده در گزارش های تاریخی، حضور این تفکرات در دوران حکومت امام مجتبی (ع) را ادامه همان ادبیات و اندیشه دوران حکومت امام علی (ع) می توان دانست. نوع را برخورد با امام علی (ع) با نوع برخورد با امام حسن (ع) از جانب این جریان فکری کاملًا شبیه هم است. این به دلیل هدف گذاری های فکری و سیاسی بود. تعیین امام حسن (ع) از جانب خلیفه قبلی یعنی امام علی (ع)، به ادامه روند مبارزاتی فکری این جریان با حکومت علوی انجامید. تفکر عثمانی هم مانند سایر تفکرات سیاسی- مذهبی، شدت و ضعف داشت. دست کم این بود که خلافت امام را قبول نداشتند. شاید بتوان گفت که حد متوسط آن ناخشنودی از امیرمؤمنان (ع) بود و نوع افراطی آن در ناصبی ها ظاهر شد که با سب و لعن امیرمؤمنان (ع) و اهل بیت (علیهم السلام) همراه بود.[۹]

 

همان طور که گفته شد، تفکر عثمانی عصر امام حسن (ع)، نقش مؤثری در گردش فکری و تغییر مواضع سیاسی جامعه ایفا کرد و علی رغم همه تلاش ها و فعالیت های سازنده امام، متأسفانه با وجود فضای سنگین اجتماعی- نظامی و سیاسی حاکم بر جامعه عراق، پس از شهادت امام علی (ع) جامعه، زیر نفوذ این تفکر دوام نیاورد. مردم بار دیگر با دوری جستن از امام و رهبر خویش، برگ تاریک دیگری را در صفحه تاریخ صدر اسلام رقم زدند و امام حسن (ع) را به صلح با معاویه و واگذاری حاکمیت به بنی امیه مجبور نمودند. این تفکر با ایجاد فاصله میان گروه های مسلمان، به تدریج زمینه ساز نفوذ عقاید تازه تری در میان گروه های جدا شده از هم گردید. و به تبع این جدایی، تفکرات عقیدتی کلامی به آرامی شکل گرفته است.

 

علاوه بر جریان فکری- سیاسی عثمانی، جریان های فکری دیگری هم در جامعه عصر امام حسن (ع) رواج داشت که امام را در مقام دفع و پاسخ به این جریان ها، و جلوگیری از توسعه آن قرار می داد. از جمله این تفکرات که در ادامه حیات سیاسی بنی امیه از محوری ترین مؤلفه های تأیید و تثبیت حکومت و مشروعیت بخش عملکرد امویان بود، وجود بن مایه های تفکر جبریه و قدریه درباره توحید بوده است.

 

•  جریان فکری مرجئه، قدریه و جبریه

عصر امام مجتبی (ع) مانند عصر پدر بزرگوارش، علی رغم همه رخدادهای سیاسی- اجتماعی، درگیر مباحث عقلی و کلامی نیز بوده است. با مطالعه برخی گزارش ها و احادیث برجای مانده از امام مجتبی (ع)، به این نکته مهم دست می توان یافت. روایات گویای تلاش امام برای پاسخ به برخی شبهات موجود در حوزه مسائل کلامی و عقیدتی درباره توحید، به خوبی بیان گر وجود بن مایه های تفکر ارجاء، جبرگرایی و قدریه در میان مردم بود. این تفکرات در جهت سیاست های توسعه ای بنی امیه بود. با مطالعه منابع تاریخی، می توان به پیامدهای رشد این تفکر و نقش آن در ایجاد مقبولیت عمومی و مشرعیت بخشی حکومت اموی دست یافت.

 

حاکمان اموی به مقتضای سیاست و حکومت خود، در ترویج این عقیده در جامعه اسلامی از هیچ تلاشی دریغ نکردند. از این رو، می توان گفت عقیده به جبر و ترویج عقیده ارجائی به تدریج در زمان بنی امیه به صورت مذهب فکری تولد یافت و بخش زیادی از جامعه مسلمانان را به خود فراخواند. در تقابل بنی امیه با آل علی (ع) بر سر حکومت، جامعه آن روز شایستگی فرزندان امام علی (ع) را به لحاظ انتساب به پیامبر (ص) بیش تر از فرزندان امیه می پذیرفتند. امویان جبرای رسیدن به این مقام، باید از حربه ها و حیله های دیگری برای حذف رقیب جدی خود بهره می بردند. لذا از عقیده نوظهور مرجئه و جبریه در حوزه سیاسی برای ایجاد پایگاهی محکم برای تثبیت حکومت خود بهره بردند.

 

اطلاق اسم مرجئه بر گروهی خاص، از آن روست که آنان عمل را از ایمان مؤخر می دانستند و معتقد بودند که عمل از حیث رتبه، بعد از ایمان است و داخل در حقیقت ایمان نیست. اما تعریف دیگر از مرجئه، از آن روست که معتقد بودند معصیت به ایمان ضرر نمی زند، همان گونه که طاعت با وجود کفر، فایده ای ندارد. برخی گفته اند مراد از ارجاء، تأخیر انداختن حکم مرتکب کبیره تا روز قیامت است؛ یعنی در دنیا نباید درباره آنان قضاوت کرد و آن ها را اهل بهشت یا جهنم دانست. برخی دیگر ارجاء را به معنای تأخیر انداختن قضاوت درباره حق یا باطل بودن امام علی (ع) و عثمان و طلحه و زبیر، و به طور کلی گروه هایی که بعد از دو خلیفه اول با یک دیگر درگیر شدند، تا روز قیامت می دانند. امویان با تکیه بر این تفکر، نخست خون خواهی عثمان را پیش کشیدند و سپس برای توجیه مردم، هم درباره اصل حاکمیت و هم رفتار و کردار خود به تحریف و وضع احادیث دست زدند. آنان از راه جعل حدیث، به توجیه شرعی حکومت خود پرداختند و آن را به مقتضای قضا و قدر الهی دانسته، مسلمانان را در مقابل آن به تسلیم وا می داشتند. ترویج جبر توسط بنی امیه به وضع حدیث منحصر نبوده، بلکه آنان از آیات قرآن و روایات قطعی نیز بسیار استفاده می کردند؛ یعنی همان آیات و روایاتی را که درباره قضا و قدر، حاکمیت و فاعلیت خداوند است، مطرح ساخته، آن را به دلخواه تفسیر می کردند. از این رو، بنی امیه در مقابل مردم کارهای خویش را قضا و امر الهی برای مردم می دانستند. اثر مستقیم اعتقاد به جبر این بود که می گفتند: اصل حکومت ما و تمام کارهایی که در دایره حکومت ما حل و فصل می شود، به قضا و قدر الهی است و مردم باید بدان راضی باشند و کسی در مقابل آن حق اعتراض ندارد. با این حرکت، هرگونه انگیزه مخالفت در مردم از بین می رفت و به راحتی به هر گونه رفتار و کردار حاکمیت اموی گردن می نهادند. زیرا باید می پذیرفتند که خداوند آنان را برای خلافت برگزیده و ملک و حکومت را به ایشان عطا کرده و آن ها به اراده الهی حکومت می کنند.

 

نویسنده کتاب العقیده و الشریعه فی الاسلام در این زمینه آورده است:

 

خلیفه های دمشق با این که به مسائل اعتقادی علاقه ای نداشتند، اما چون فکر قدریه را به زیان خود می دیدند، در مقابل آن به شدت موضع گرفتند.[۱۰] ناراحتی آن ها از فکر قدریه، به این سبب بود که ترک عقیده جبر را برای سیاست خود خطری جدی می دانستند؛ زیرا نیک می دانستند که خاندان اموی و دولتشان در دل مردم مؤمن و پاک سرشت جایی ندارند؛ نیز می دانستند که بسیاری از مردم، آنان را غاصبانی می دانند که با زور و دشمنی با اهل بیت پیامبر و کشتن بی گناهان و هتک حرمت اماکن مقدس به سلطنت رسیده اند. بنابراین، عقیده ای که می توانست امت را آرام کند و از شورش علیه امویان بازدارد، همانا عقیده جبر بود؛ عقیده ای که به مردم می فهماند که حکومت خاندان اموی بر اساس حکم ازلی خداوندی است و گریزی از آن نیست و آن چه آن ها انجام می دهند، جز نتیجه قدر الهی نیست؛ به همین دلیل، کوشیدند افکار جبری در میان مردم رواج یابد و حتی تمایل و رضایت نشان دادند تا شاعران در اشعارشان، سیادت و سلطنت آن ها را امری مقدر از سوی خداوند مطرح کنند و آن را به قضای ازلی بدانند. شاعران نیز به همین نحوه آن ها را در اشعارشان می ستودند.[۱۱]

 

قاضی عبدالجبار معتزلی می گوید:

 

چون معاویه حکومت را به دست گرفت و دید مردم فرمان او را اجرا نمی کنند و حجتی بر آن ها ندارد، رأی (عقیده) جبر را پیش کشید و گفت: «اگر پروردگارم مرا برای حکومت شایسته نمی دید، آن را به من وانمی گذاشت و چنانچه این وضعیتی که ما بر آن هستیم، مورد پسند خدا نمی بود، آن را تغییر می داد.»[۱۲]

 

رویکرد جبری و قدری معاویه در سخن وی به روشنی پیداست:

 

انا خازن من خزان الله اعطی من اعطاه و امنع من منعه الله و لو کره الله امرالغیره؛[۱۳]

 

من نگهبانی از نگهبانان خدا هستم. به کسی که خدا عطا کند، عطا می کنم و کسی را که خدا منع کند، من هم محرومش می کنم و اگر خداوند از کاری بدش بیاید، آن را تغییر خواهد داد.

 

او تسلط بنی امیه بر جامعه اسلامی را خواست خدا می دانست و این نکته را به جامعه القا می کرد که مخالفت با خلیفه، مخالفت با خداست. او توانست رواج با این تفکر، بر جامعه اسلامی مسلط گردد. دوران رهبری و امامت امام مجتبی (ع) در این فضا رقم می خورد و ایشان در چنین فضای فکری، باید کشتی نجات و چراغ هدایت باشند. ترویج عقاید انحرافی، فضای سنگینی را بر جامعه چیره کرد به طوری که برخی از اطرافیان و شیعیان امام نیز تحت تأثیر این شبهات، سؤالاتی را در حوزه های مختلف فکری با امام مطرح می کردند. توحید، به عنوان اصلی ترین موضوع گفتمان فکری، حول دو مسأله، یعنی تشبیه و رؤیت خداوند و جبر و استطاعت قرار داشت. آن چه با عنوان توحید در این عصر به آن توجه می شد و روایات مأثور که در حکم تلاش های فکری و فرهنگی امام مجتبی (ع) برای پاسخ به اصلی ترین موضوع گفتمان فکری عصر بودند، معطوف به این دو محور کلی بود: یکی مسأله رؤیت و تشبیه خداوند، دیگری مسأله عدل خداوند و به تبع مباحثی در مورد سعادت و شقاوت که در واقع موضوع مباحث جبر و تفویض است.

 

تشابه عصر امامت امام علی (ع) و دوره زعامت امام مجتبی (ع) را در ابعاد سیاسی، فکری و اجتماعی می توان از روایات استخراج کرد. فضای فکری عقیدتی جامعه پس از دوران پیامبر (ص) و امام علی (ع) و طرح مباحث مختلف درباره خداشناسی، بار دیگر غبارآلود شد و بر امام لازم آمد تا با زدودن غبار جهل، مردم را با بیانی روشن هدایت کند. روایت پیش رو، از انحرافاتی پیچیده در این عصر در موضوع توحید حکایت دارد:

 

مردی خدمت حضرت حسن بن علی (ع) آمد و به آن حضرت عرض کرد: ای پسر پیامبر خدا، پروردگار خود را برایم وصف کن که گویا به سوی او می نگرم و او را می بینم.» پس حضرت زمانی طولانی چشم در پیش افکند و خاموش بود. سپس سر برداشت و فرمود: «ستایش، خدایی را سزاست که او را اولی نبود که دانسته شود و نه آخری که به پایان رسد و نه پیشی که دریافته شود و نه بعدی که به اندازه درآید و نه غایت مدت و نهایتی که در باب آن تا گفته شود که کسی بگوید که تا کی و چه زمان می باشد و نه شخصی تا آن که پاره پاره شود و نه اختلاف صفتی که پایانی به هم رساند. پس نه عقل ها و خیال های آن ها صفتش را دریابند و نه فکرها و خطرات و اندیشه های آن ها که در دل درآید و نه عقل های خالص و ذهن های آن ها تا آن که بگویند که کی و در چه زمان بوده و نه از چه چیز آغاز شده و نه بر چه ظهور و غلبه دارد و نه در چه پنهان است و نه تاریک است تا بگویند که چرا نکرد. خلق را آفرید پس آغازکننده بود از سر نو پدیدآورنده آغاز کرد. آنچه را خواست اختراع فرمود و آنچه را خواست آغاز کرد و افزود. پروردگار من و پروردگار عالمیان است.»[۱۴]

 

توصیف این چنینی خداوند از زبان امام مجتبی (ع)، در واقع گویای وجود نوعی تفکر ناخالص درباره توحید در میان جامعه اسلامی آن عصر بود. امام با توجه به آسیب های فکری موجود، سؤال را با همه ابعاد اصلی و فرعی اش پاسخ دادند.

 

در روایتی دیگر که در واقع رد بر مسأله جبر و استطاعت (تفویض) است، امام با پاسخ جامع و برگرفته از قرآن فرمودند:

 

به راستی خدا به زور اطاعت نشود و به نافرمانی مغلوب نگردد.

 

نوع تعریض امام در این روایت را به خوبی می توان فهمید. با دقت در این جمله، به شأن صدور این روایت و فضای سیاسی- اجتماعی و فکری آن می توان دست یافت. فضای غبارآلود تحریکات و تحرکات بنی امیه در جهت توسعه افکار جبرگرایی، در نوع پاسخ امام پیداست. نامه حسن بصری به امام و پاسخ امام به او نیز در همین زمینه درخور توجه است. او به امام نوشت:

 

اما بعد؛ همانا شما گروه بنی هاشم، کشتی های روان در دل موج های هراس انگیز دریا و نشانه های تابان نامدار یا همچون کشتی نوح (ع) هستید که مؤمنان در آن نشستند و مسلمانان در آن نجات یافتند. ای فرزند پیامبر خدا (ص) علت نگارش این نامه و تقدیم به حضورت این است که ما در معنای قدر اختلاف داریم و در موضع «استطاعت» حیرانیم. ما را از عقیده خود و پدرانت در این باره آگاه ساز؛ زیرا سرچشمه دانش شما، دانش خداست و شما حجّت و گواه بر مردم هستید و خدا حجت و گواه بر شماست. فرزندانی هستید که پی درپی از یک دیگر تولد یافتید و خداوند بسیار شنوا و داناست.

 

امام حسن (ع) در پاسخ چنین فرمودند:

 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ. نامه شما به دستم رسید و اگر آنچه از سرگردانی خود و سرگردانی کسانی که پیش از تو درگذشتند نمی بود، تو را از آن آگاه نمی کردم. اما بعد، هر کس به قدر- چه نیک و چه بد- ایمان ندارد و معتقد نیست که خداوند آن را می داند به طور قطع کافر است؛ و هر کس گناهان را به خدا نسبت دهد، به طور قطع فاجر است. به راستی خدا به زور اطاعت نشود و به نافرمانی مغلوب نگردد. خدا مردم را به حال خود رها نساخته و از سیطره خویش خارج ننموده، بلکه اوست مالک آنچه به آن ها ارزانی داشته و قادر بر هر چه آنان را به انجام دادن آن قدرت بخشیده، بلکه به ایشان امر کرده طبق اختیار خودشان آن را بپذیرند و ایشان را نهی کرده تا از گناهان طبق اختیار خودشان دوری نمایند؛ پس اگر سر به فرمان الهی نهند، مانعی نباشد و اگر به گناه گرایش یابند و خدا خواهد که بر ایشان منت گذارد و مانعی بین آنان و گناه ایجاد نماید، می تواند چنین کند ولی اگر چنین نکند، او نیست که آنان را با زور به گناه واداشته و او نیست که آنان را بدون تمایل خودشان به آن مجبور کرده؛ بلکه بر آنان منت نهاده که اهل بصیرت و معرفت ساخته و بر حذر داشته و امر و نهی فرموده است. سرشت آنان را هم چون فرشتگان قرار نداده که مجبور به طاعت باشند و بر آنچه از آن نهی شان کرده اجبار در این کار نگذاشته. حجت رسا از آن خداست که اگر خواهد همه را هدایت نماید. (وَ السَّلامُ عَلی مَنِ اتَّبَعَ الْهُدی)[۱۵]

 

سؤال های وارد شده در منابع و پاسخ های امام، در واقع گویای وجود رونق جریان های فکری در عصر امام مجتبی (ع) است. پذیرش این تفکر از سوی جامعه اسلامی به همراه دنیازدگی، سست بنیادی اعتقادی یاران امام را به همراه داشت. نمود بارز نفوذ این جریان را در بیعت شکنی یاران امام در نبرد با معاویه و سپس تحمیل صلح با معاویه در سال ۵۱ قمری می توان دید. از خطبه معاویه در نخیله گفته بود: «من با شما جنگیدم که سلطه خود را بر شما ثابت کنم و این را خدا (با صلح) به من داد و شما ناراضی بودید.»[۱۶] از این خطبه می توان استنباط کرد که رواج تفکر قضا و قدر الهی و این که خواست خدا بوده که سلطه معاویه بر امام و یارانش ثابت گردد، در جریان مقابله دو سپاه رونق داشته است. به باور نویسنده، بررسی جریان صلح تحمیلی نشان می دهد که تفکر جبرگرایی و اعتقاد به سلطه معاویه به عنوان قضا و قدرالهی، به طور فزاینده ای در حال رونق بود. همین امر را به همراه پیمان شکنی، دنیازدگی و مصمم نبودن در مبارزه، می توان از مهم ترین مؤلفه های زمینه ساز چرخش سیاسی یاران به طرف معاویه دانست که به صلح و تسلط بنی امیه بر جایگاه رهبری جهان اسلام انجامید.

 

• جریان فکری- سیاسی خوارج

خارجی گری از نخستین انشعابات در جامعه اسلامی بود که پس از شکل گیری اولیه و جدایی از صف یاران امام علی (ع) به تدریج با تکیه بر مبانی کلامی توسعه یافت. جدای خاستگاه زمانی و مکانی خوارج که مباحث مفصلی در این مورد موجود است، خاستگاه فکری کلامی این جریان اهمیت به سزایی دارد. بسیاری از تاریخ نگاران خوارج را فرقه ای سیاسی قلمداد کرده اند؛ زیرا این فرقه بر اثر حوادثی که برای حکومت و خلافت پیش آمد و به حکمیت انجامید، پدید آمد و مورد اختلافشان با امام علی (ع) موضوع حکم قرار دادن انسان ها بود.[۱۷] شهید مطهری می گوید:

 

خوارج ابتدا یک فرقه یاغی و سرکش بودند و به همین جهت خوارج نامیده شدند، ولی کم کم برای خود اصول عقایدی تنظیم کردند و حزبی که در ابتدا فقط رنگ سیاست داشت، تدریجاً به صورت یک فرقه مذهبی درآمد و رنگ مذهب به خود گرفت.[۱۸]

 

مسأله امامت و رهبری از مهم ترین و جدی ترین مسائل مورد مناقشه در صدر اسلام است که به شکل گیری فرقه های مختلفی از جمله خوارج انجامید. موضوع امامت و رهبری در نزد خوارج، مراحلی چند طی کرده است. در حالی که اولین گروه خوارج با شعار «لاحکم الا لله» اصل امامت و لزوم خلافت و زعامت فردی را نفی کردند[۱۹] و در اجتماع «حروراء» در نزدیکی کوفه گفتند: «ما با خداوند بیعت می کنیم!»[۲۰] اما دیری نپایید که از رأی خود برگشته، در همان اجتماع، افرادی را به سمت فرماندهی سپاه و امامت نماز برگزیدند. در مسأله رهبری معتقد بودند هر شخصی را که آن ها با رأی خود نصب کنند و او با مردم به طریق عدل رفتار کند و از ظلم و جور بپرهیزد، آن شخص امام است،[۲۱] در حالی که همه فرقه های شیعه و اکثر اهل سنت به نوعی امامت را از آن قریش می دانستند.[۲۲] در نظر خوارج، امامت به قریش و حتی اعراب منحصر نبود، امام می توانست غیرعرب، نبطی و حتی بنده باشد.[۲۳] یکی از مواردی که خوارج در آن اتفاق نظر داشتند، وجوب خروج علیه امام ستمگر و برخاستن و جنگیدن با پادشاه ستمکار بود.[۲۴] خوارج همگی معتقد بودند که اگر دفع منکر جز با شمشیر ممکن نباشد، قیام با شمشیر واجب است.[۲۵]

 

با این ترکیب فکری، خطمشی سیاسی آنان شکل گرفت و پس از جهت گیری های مختلفی که در زمان امام علی (ع) انجام دادند و امام را به برپایی جنگ نهروان مجبور کردند، در دوران امام مجتبی (ع) نیز به دلیل مخالفت و دشمنی شدید با خاندان بنی امیه، به صف سربازان امام درآمدند. اما پس از چندی در مقابل امام نیز تجری کردند و سر به شورش نهادند. بنی امیه که دنبال استفاده از ابزارهای فکری و کلامی و مشروعیت بخشی به حکومت خویش بودند، هم سویی اهالی ارجاء و یا به تعبیر روشن تر مرجئه را پذیرفتند و بر آن دامن زدند. مرجئه از صحابیونی بودند که از دوره عثمان با گسترش اختلاف عمیق بین گروه های مسلمان، برای یافتن حقیقت، به شبهه افتاده بودند و چون درگیری گروه های متخاصم را نبرد دو گروه مسلمان پنداشتند و حضور خود را در جبهه هر یک از طرفین دعوا، موجب تشدید تفرقه می دانستند، گوشه عزلت اختیار کردند و فارغ از هرگونه فعالیت سیاسی، دیگران را به آرامش فراخواندند. این گروه به ارجاء قائل بودند و در مبانی اندیشه ای خود بر القای این امر تلاش می کردند که مسلمانان باید از وضع موجود راضی باشند، چون مشیت الهی در امور جاری نهفته است. بنی امیه که دنبال چنین ابزاری برای پیشبرد اهداف خود بودند، از آن استقبال نمودند و بر آن دامن زدند. خوارج با بنی امیه و مالکان بزرگ نیز دشمنی می کردند و با مالکیت خاصه مخالف بودند و مرتکب گناه کبیره را کافر قلمداد کرده، خروج بر علیه کفار را همراه با رهبران خود واجب می دانستند.[۲۶]

 

این وجوه اختلاف، موجب می شد تا رویارویی امام مجتبی (ع) با معاویه، فرصت مناسبی برای اعلام حضور خوارج ایجاد کند تا بنابر مبانی عقیدتی خود با معاویه به مبارزه بپردازند. اما حضور این گروه در میان لشکریان امام، موجب به هم ریختگی می شد. نافرمانی از امام در موقعیت حساس و خودکامگی و خودرأیی این گروه، موجب نفاق میان سپاه امام گردید. فتنه گری خوارج در کنار یاران ناهم دل و سست پیمان امام، به هم ریختگی انسجام سپاه را رقم می زد. واقعه ای که در زمان حرکت آغازین نبرد با معاویه رخ داد، نمونه بارزی از بی خردی و کینه توزی خوارج بر مبنای تفکرات افراطی شان است که زمینه ساز آشفتگی سپاه امام شد. امام وقتی به سابط رسیدند و با بی میلی یاران خود برای نبرد مواجه گردیدند فرمودند:

 

ای مردم، بر هیچ مسلمانی کینه روا نمی دارم و همان طور که خویشتن را می نگرم، شما را هم به همان نظر می نگرم. اینک رأیی دارم، آن را رد نکنید و بدانید هم دستی و اتحاد که به آن توجه ندارید، بهتر از پراکندگی است که به آن علاقه مندید، اکنون می بینم بیش تر شما از جنگ خودداری و در پیکار سستی می کنید و معتقد نیستم کاری را که دوست نمی دارید بر شما تحمیل کنم.[۲۷]

 

به روایت دینوری، گروهی از خوارج پس از خطبه امام مجتبی (ع) گفتند: «حسن هم کافر شد همان گونه که پدرش هم پیش از او کافر شده بود!» سپس به سوی ایشان حمله بردند و سجاده از زیر پای مبارک ایشان کشیدند و جامه های حضرت را غارت کردند حتی ردای ایشان را از دوش برداشتند. امام حسن (ع) اسب خود را خواستند و سوار شدند و فرمودند «افراد قبیله های ربیعه و حمدان کجایند؟» آنان با شتاب آمدند و مردم را از ایشان دور کردند. امام حسن (ع) از آن جا آهنگ مداین کردند. مردی از خوارج به نام جراح بن قبیصه که از بنی اسد بود، در جای تاریکی در ساباط کمین کرد و وقتی امام مقابل او رسید، از کمین برجست و دشنه ای در ران امام فروبرد. عبدالله بن خطل و عبدالله بن ظبیان بر آن مرد اسدی حمله کردند و او را کشتند.[۲۸]

 

خوارج با این گونه افراطی گری ها، در تحولات عصر امام مجتبی (ع) سهیم بودند؛ سهمی که نقش آن بر پیشانی تاریخ صدر اسلام به گونه ای تاریک بسته شد.

 

پی نوشت ها

[۱] شيخ مفيد، الارشاد، ج ۲، ص ۱۰،

[۲] نك: نهج‏البلاغه، خطبه‏هاى ۷۰، ۱۹۹.

[۳] محمدبن احم ذهبى، سيراعلام النبلاء، ج ۱۱، ص ۲۳۶.

[۴] محمد بن جرير طبرى، تاريخ الطبرى، ج ۳، ص ۴۴۹.

[۵] احمدبن عبدالله عجلى، تاريخ الثقات، ج ۱، ص ۱۰۸.

[۶] مسعودى، مروج‏الذهب، ج ۲، ص ۴۳۲.

[۷] ابن ابى الحديد، شرح نهج البلاغه، ج ۱۶، ص ۲۲ و ۲۸.

[۸] على مؤيدى، ترجمه موسوعه كلمات الامام الحسن( ع)، ص ۲۱۱.

[۹] هاشم معروف‏الحسنى، دراسات فى الحديث و المحدثين، ص ۱۸۶.

[۱۰] قدريه گروهى هستند كه مى‏گويند سررشته امور ما به دست خودمان است. طاعت و معصيت و خير و شر، كار بندگان است، نه به قضا و قدر و نه خواست كس ديگر. معبد و غيلان از سردمداران اين فرقه‏اند.( عبدالكريم شهرستانى، الملل و النحل، ج ۱، ص ۴۳ ۳۸؛ محمدجواد مشكور، فرهنگ فرق اسلامى، ص ۳۵۶- ۳۵۸.

[۱۱] ايگناس گلدزيهر، العقيده و الشريعه فى الاسلام، ص ۹۷- ۹۸.

[۱۲] قاضى عبدالجبار همدانى، فضل الاعتزال و طبقات المعتزله و مباينتهم لسائرالمخالفين، ص ۱۴۳.

[۱۳] همان.

[۱۴] شيخ صدوق، التوحيد، باب ۲، ص ۳۳.

[۱۵] ابومحمد حرانى، تحف‏العقول، ص ۳۹۹.

[۱۶] ابن ابى‏الحديد، همان، ج ۴، ص ۱۶.

[۱۷] احمد امين، فجرالاسلام، فجر الاسلام، ص ۲۴۷

[۱۸] مرتضى مطهرى، جاذبه و دافعه على( ع)، ص ۱۲۲.

[۱۹] نهج البلاغه، خطبه ۴۰.

[۲۰] محمد بن جرير طبرى، تاريخ الامم و الملوك، وقايع سال هشتم قمرى.

[۲۱] محمدبن عبدالكريم شهرستانى، همان، ج ۱، ص ۱۷۵.

[۲۲] ابوالحسن مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، ج ۳، ص ۲۷۱.

[۲۳] ابوالحسن اشعرى، مقالات الاسلاميين و اختلاف المصليين، ص ۶۵.

[۲۴] عبدالقاهر بغدادى، الفرق بين الفرق، ص ۴۲.

[۲۵] ابوالحسن اشعرى، همان.

[۲۶] محمدجواد مشكور، موسوعة الفرق الاسلامى، ص ۲۳۹.

[۲۷] ابوحنيفه احمد بن داود الدينورى، الأخبار الطوال، ص ۲۱۵.

[۲۸] همان.