احتجاج کوبنده امام سجاد علیه السلام با ابن زیاد

ابن زياد ـ لعنت الله علیه ـ به على بن الحسين (زين العابدين) عليه السلام توجه كرد و گفت: اين كيست؟ گفتند: على بن الحسين است.

ابن زياد گفت: مگر خدا على بن الحسين را نكُشت؟

على [بن الحسين] عليه السلام به او فرمود: «برادرى داشتم كه [او نيز] على بن الحسين ناميده مى شد و مردم او را كُشتند».

ابن زياد گفت : بلكه خدا او را كُشت.

على [بن الحسين] عليه السلام فرمود: «خداوند جانها را هنگام مرگشان مى گيرد»(  سوره زمرد، آیه ۲۴).

ابن زياد گفت: تو جرات جواب دادن به من را دارى؟! او را ببريد و گردنش را بزنيد.

عمّه او زينب عليهاالسلام اين را شنيد. گفت: اى ابن زياد! تو يك تن هم از ما باقى نگذاشته اى. اگر مى خواهى او را بكشى، مرا هم با او بكش.

 على [بن الحسين] عليه السلام به عمّه اش گفت: «اى عمّه! سخنى مگو تا من با او سخن بگويم».

آن گاه  على [بن الحسين] عليه السلام  به او( ابن زیاد)، رو كرد و گفت: «اى ابن زياد! آيا مرا به كشتن، تهديد مى كنى؟ آيا نمى دانى كه كشته شدن، عادت ما و شهادت، كرامت ماست؟ »

 

مجلسی را که ابن زیاد برای عقده گشایی و فخرفروشی برپا کرده بود و قصدش نشان دادن ذلت و خواری خاندان رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود، تبدیل به مجلسی شد که حاضران برای بار دیگر، عظمت و شوکت و عزت و شهامت و قدرت اولیای خدا را شاهد باشند و پس از سالیان طولانی که از دوره زمامداری علی بن ابی طالب علیه السلام در کوفه می گذشت مجددا مقام و منزلت ویژه اهل بیت پیامبر ص را نظاره کنند و پیام رسالت والای امام حسین ع پس از شهادت مظلومانه شان گسترش یابد.


منابع: الملهوف، ص ۲۰۲- بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۱۱۷.

 

متن عربی احتجاج کوبنده امام سجاد علیه السلام با ابن زیاد

و: عند ما استعرض ابن زياد آل محمّد عليهم السّلام، و سأل عن كلّ فرد منهم؛ و استغرب في وجود الإمام زين العابدين عليه السّلام من بين آل الحسين عليه السّلام حيّا، و قد سبقه النبأ من ابن سعد أنّه اجتاحهم، فسأله: من أنت؟ فقال عليه السّلام: أنا عليّ بن الحسين. فقال: أ ليس قد قتل اللّه عليّ بن الحسين؟ فقال عليه السّلام: كان لي أخ يسمّى عليّا قتله الناس. فقال ابن زياد: بل اللّه قتله؟ فقال عليه السّلام: اَللّٰهُ يَتَوَفَّى اَلْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهٰا.  فغضب ابن زياد و قال: و بك جرأة لجوابي؟ و فيك بقيّة للردّ عليّ؟ اذهبوا به فاضربوا عنقه. فتعلّقت به عمّته زينب، و قالت: يا ابن زياد، حسبك من دمائنا، و اعتنقته، و قالت: لا و اللّه، لا افارقه، فإن قتلته فاقتلني معه. فنظر ابن زياد إليها ثمّ قال: عجبا للرحم، إنّي لاظنّها ودّت أنّي قتلتها معه، دعوه فإنّي أراه لما به .